وزید باد و گرفت از سرم کلاهم را
یکی به من بدهد باز سرپناهم را
از این تراژدی آیینه اشک خواهد ریخت
اگر هر آینه در دل بگیرد آهم را
منم که بازنویسی شدم پس از ده قرن
چنان که در عجبم متن اشتباهم را
منم که گاه تجسّم کنم سیاوش را
چنان که هیچ نیالوده ام نگاهم را
منم عصاره استوره های عصر کهن
و گاه در سرم این شاهزاده ها ، هم را...
تفاوت من و پیشینیان من این است:
برادری که نبودهست کنده چاهم را
پدر که تیغ پسر را به دل نمی گیرد
درخت حرف تبر را به دل نمی گیرد
پدر! ببخش رجزهای گاه گاهم را
همیشه آخر این شاهنامه خوانا نیست
یکی مچاله کند نامه سیاهم را
علیرضا بدیع